خرافات وجهل با دندان های تیزخود پیکرآن هاراموردهجوم قرارداده بود . روی همین دلایل بود که هر روز زندگی شان بدترمی شد . اقتصادشان فروپاشیده ، فرهنگ واندیشه شان روبه زوال رفته بود . ضعیف ترین یاران ویا رقیبانشان هم به سبب همین اموربه آن ها می تاختند ومال ومنال وفرهنگ و اندیشه شان را به تاراج می بردند . اما هیهات ، اگر ذره ای درس می گرفتند وقدمی درنگ می کردند تا درباره ی کارهایشان بیندیشندو سپس پا پیش نهند . روزگار غریبی بود . آن دهکده ی غنی که سرشار ازآب وخاک ومعدن وطلای ناب وجوانان با استعداد وپرشور بود هر روز ضعیف ترمی شد . تنها چیزی که هر روز براق تر می شد وجلامی گرفت وزیر درخشش پرتوهای آفتاب می درخشید شعار بود . آن ها تنها به شعاردل ، خوش کرده بودند . کودکی می توانست آنان را ساعت ها باشعارهای رنگین خود به خود مشغول سازد .
عقل ها تعطیل بود ومدرسه ها رو به اضمحلال . دیگر معلم خوش گوی مدرسه ازخرد سخن نمی گفت . اودیگر با صدای رسای خود از فردوسی ــ حکیم خرد و خردورزی ــ شعری نمی خواند.
خرد ، این چراغ راه در پستوی خانه ها در پرده نشسته بود تا غبار ، چشم هایش را بپوشاند و دیگر راه را به کسی ننمایاند .
همه چیز در امورماورا خلاصه شده بود . اما این ماورا تنها برای عوام تعبیروتفسیرمی شد . خواص را چه به این حرف ها . آن ها می بایست ازنعمت های عینی زمینی بهره مندمی شدند .
چه سرگذشت غم انگیز وعجیب وغریبی داشت آن دهکده . کار او ومردمانش از پند واندرز گذرکرده بود .
بعد از این عشق، به هر عشق جهان می خـــــندم
هر که آرد سخن از عشق بدان می خنــــــــــــــدم
روزی از عشق دلم سوخت که خاکستر شـــــــــــد
بعد از این سوز به هر ســــــوز جهان می خنــــــدم
خنده ی تلخ من از گریه غـــــــم انگیزتر اســــــــــت
کارم از گریه گذشته است بـــــــــدان می خنــــــدم
نظرات شما عزیزان: