متنی از دانش اموز عزیزم علی صادقی از مدرسه راهنمایی شاهد هدایت زرین شهر سوم الف
گفتند:کلاغ ،شادمان گفتم :پر................ گفتند:کبوترانمان ،گفتم :پر
گفتند :خودت، به اوج اندیشیدم..............در حسرت رنگ آسمان گفتم:پر
گفتند:مگرپرنده ای؟خندیدم................گفتند: توباختی ومن رنجیدم
در بازی کودکان فریبم دادند...............احساس بزرگ پر زدن را چیدم
آن روز به خاک آشنایم کردند.............از نغمه ی پرواز جدایم کردند
آن باور آسمانی از یادم رفت.............در پهنه ی این زمین رهایم کردند
گفتند:پرنده،گریه ام را دیدند..............دیوانه ی خاک بودم و فهمیدند
گفتم که نمی پرد،نگاهم کردند..............بر بازی اشتباه من خندیدند
دی ماه91
نظرات شما عزیزان: